test
test
test
test
test
test
test
test
*0*0*0*0*0*0*0*
تازگیا دارم با خودم فکر میکنم که،چقدر نامه های غمگین
چقدر حرفهای ناامید کننده...چقدر گریه...بسه دیگه...چرا زاویه ی دیدمو عوض نکنم؟
میخوام به احساسی که بهش دارم افتخار کنم
میخوام از اینکه دوسش دارم احساس شادی کنم
خدا رو هم شاکرم که همچین کسیو دوست دارم و نه کس دیگه ای رو
کسی رو دوست دارم که از نظر همه چیز بهترینه
هیچ عیبی نمیتونه داشته باشه،خودش بی نقص ترین آدمه روی زمینه
دیگه نمیخوام فکر اینکه چقدر ازم دوره منو به گریه بندازه
اینو میدونم که هیچ وقت نمیتونه از قلبم بیرون بیاد؛همینطور اینم میدونم که پاک کردن خاطراتش محاله
میخوام برای همیشه تو خاطراتم بمونه اما فقط میخوام از ذهنم بیرون بره
فقط میخوام گاهی اوقات به یادش بیفتم
اشکالی نداره که دلم براش تنگ میشه
اشکالی نداره که فکر اینکه ماه ها نمیتونم نه ببینمش و نه صداشو بشنوم به گریه بندازتم
اشکالی نداره که موقع نزدیک شدن بهش استرس میگیرم و از درون گرمای شدیدی رو حس میکنم
اشکالی نداره که بازم هر شب دربارش مینویسم
فقط همین به خاطر اینکه دیگه ازش دورم گریه نکنم
همین به این که قلب من پیش اونه افتخار میکنم
همین که از من خاطراتی تو ذهنش تا ابد میمونه
همین که از من برای روز تولدش یادگاری داره
و همین که اینو میدونم که هیچ وقت عشقش نمیتونه از قلبم فرار کنه...راضیم
*0*0*0*0*0*0*0*
Sepideh.MJ
o*o*o*o*o*o*o*o
مردِ من حق با تو بود
مثل هميشه حق با تو بود
تو ديگر به من بازنميگردي اما
يك چيز را خوب بدان
زمان نتوانست داغ عشق تورا در قلب من سرد كند
اگر الان روي صندلي هميشگي ات نشسته اي و قهوه ات را در همان فنجاني كه هزاران بار از دست من گرفته اي مينوشي و فكر من حتي براي لحظه اي از سرت كه نه، از قلبت نميگذرد اين را بدان كه اينبار تو بودي كه لايق نبودي
لايق من؟ نه! من بي ارزش چه باشم كه تو لايقش نباشي
لايق اين عشق نبودي
اين عشق فراتر از زمان بود
فراتر از تمام حس هايي كه ميتوانستي تجربه اش كني
تو ديگر نه ميتواني ادعاي عشق كني
نه ميتواني اينگونه دوست داشته شدن را تجربه كنی
...وَ
و كاش هيچوقت جاي من نباشي تا بفهمي چه درد بزرگيست كه اميد هايت دانه به دانه تبديل شوند به حسرت
o*o*o*o*o*o*o*o
نورا مرغوب
فصل ۲ | نامه شماره ۹
o*o*o*o*o*o*o*o
سلام بداخلاق جان
امروز فهميدم مردم دروغ ميگويند كه زمان همه چيز را حل ميكند. هرچه بيشتر ميگذرد دلتنگ تر ميشوم
احتمالا كسي كه براي اولين بار اين حرف را زده هيچوقت عاشق نبوده تا بفهمد زمان يك عشق را كهنه ميكند اما از بين نميبرد
زنان عادت دارند از مرد مورد علاقه شان بت بسازند تا بتوانند با خيال راحت به او تكيه كنند! اما باور كن حتي ذره اي كوچك از وجود تو اغراق نبود!! حتي تو از هرانچه در ذهن من عبور ميكند بهتر بودي و هستي
تو انقدر بزرگي كه بت ها در كنارت كوچك به نظر مي آيند
آن روزي كه براي اولين بار چشمانمان در هم گره خورد
انتظار داشتم نفرتي از تو قلبم را پر كند... اما انگار نه انگار... همين كه از تو متنفر نبودم اذيتم ميكرد
ان روز در هتل كه به من نزديك شدي قلبم در حال ايستادن بود... فاصله مان به اندازه يك قدم بود! بعد از اينكه اسمت را گفتي همين يك قدم را هم از بين بردي... ترس وجودم را فرا گرفت... داشت همه چيز شروع ميشد... خودم را به زمين انداختم و پاهايت را بغل كردم
گريه كردم: اقا لطفا! لطفا با من كاري نداشته باشيد! من مجبور شدم كه بيايم... اگر من پيشنهاد پدرم را قبول نميكردم او ميخواست خواهر ١٣ ساله ام را قرباني كند... اقا بخدا براي شما در اين شهر دختر فراوان است... اقا من اهل اين كارها نيستم.... اقا لطفا
ضجه ميزدم و التماست ميكردم! نميدانم چند دقيقه گذشت اما تو همانجا ارام ايستاده بودي و به من نگاه ميكردي
كمي كه گذشت ارام سرم را بلند كردم و نگاهت كردم نگاهت غم داشت... دلم براي لحظه ارام گرفت... خم شدي و كنارم نشستي... دستت را جلو اوردي و اشكهايم را پاك كردي: هيس... ارام باش دخترك... گريه نكن
و من باز هم گريستم... سرم را در اغوش گرفتي و به سينه ات چسباندي... ارامش مطلق بود! گريستن يادم رفت... فقط و فقط به تو و اغوشت و صداي قلبت فكر ميكردم... وقتي مطمئن شدي كه ارام گرفتم سرم را از سينه ات جدا كردي و با دقت صورتم را از نظر گذراندي
ببين دختر
با صدايي كه به سختي شنيده ميشد گفتم: اسمم گلوريناست
براي چند ثانيه لبخندي مهمان لبانت شد و بعد سريع اخم هايت را در هم گره كردي: گلورينا! تو اگر خودت هم ميخواستي من محال بود به تو دست بزنم! چه برسد حالا كه به اجبار پدرت امدي
اين حرف را كه زدي يكهو از كوره در رفتي و فرياد زدی: عجب پدر احمقي! دوست دارم با دست هاي خودم خفه اش كنم! خداوند نسل اين مردان را از روي زمين بردارد
ارام گفتم: پدرم مرد خوبي بود وقتي كوچك بودم مثل همه پدر ها مرا دوست داشت مرا به پارك ميبرد و به تحصيلم اهميت ميداد اما گرفتار دوست و الكل و قمار شد
چشمهايت غمگين بود اما نميدانم چرا نشناخته مطمئن بودم اهل ترحم نيستي
سرت را تكان دادي و گفتي: حيف... حيفِ زندگي هايي كه با قمار و الكل خراب شده... بلند شو... بلند شو و برو... من با تو كاري ندارم! از اولش هم به ميل من نبود امدنت... اين فرانسوي هاي احمق عادت دارند دخترانشان را در اختيار تاجرهاي كشور هاي ديگر بگذارند و به قول خودشان كاري كنند تا به مهمانشان خوش بگذرد... بلند شو بلند شو و برو
دلم آرام گرفت...! قلبم گرم شد... واقعا گرم شد! اصلا تا آن موقع اين حس را تجربه نكرده بودم! بلند شدم كه بروم... صدايت را شنيدم: گلورينا وقتي از اين اتاق بيرون رفتي لازم نيست تعريف كني كه بينمان اتفاقي نيفتاده! بگذار پدرت عذاب وجدان بگيرد شايد سرش به سنگ خورد
چقدر خوشبينانه فكر ميكردي... پدرمن ديگر پدر نبود كه دلش بگيرد براي دخترش! سرم را تكان دادم... براي اخرين بار نگاهت كردم... چه مردي
از اتاق بيرون رفتم... در را كه بستم همانجا پشت در نشستم... توان رفتنم نبود! تو نجابتم را از من نگرفتي اما ان روز چيز مهمتري از من دزديدي... من ديگر ان گلوريناي سابق نبودم... قلبم پيش تو جا ماند... از همان روز
✳گلورينا✳
o*o*o*o*o*o*o*o
نورا مرغوب❇
❇نامه شماره ۲۰
♦♦---------------♦♦
از گلورینا به ایرزاک | نامه شماره ۱۹ ◄
از گلورینا به ایرزاک | نامه شماره ۱۸ ◄
از گلورینا به ایرزاک | نامه شماره ۱۷ ◄
از گلورینا به ایرزاک | نامه شماره ۱۶ ◄
از گلورینا به ایرزاک | نامه شماره ۱۵ ◄
از گلورینا به ایرزاک | نامه شماره ۱۴ ◄
از گلورینا به ایرزاک | نامه شماره ۱۳ ◄
از گلورینا به ایرزاک | نامه شماره۱۲ ◄
از گلورینا به ایرزاک | نامه شماره 11 ◄
از گلورینا به ایرزاک | نامه شماره ۱۰ ◄
از گلورینا به ایرزاک | نامه شماره ۹ ◄
از گلورینا به ایرزاک | نامه شماره ۸ ◄
از گلورینا به ایرزاک | نامه شماره ۷ ◄
از گلورینا به ایرزاک | نامه شماره ۶ ◄
از گلورینا به ایرزاک | نامه شماره 5 ◄
از گلورینا به ایرزاک | نامه شماره ۴ ◄
از گلورینا به ایرزاک | نامه شماره 3 ◄
از گلورینا به ایرزاک | نامه شماره 2 ◄
از گلورینا به ایرزاک | نامه شماره 1 ◄
*.*.*.*.*.*.*.*.*.*.
سلام دلگير جان
امروز دقايقي جلوي آينه ايستادم و به خودم نگاه كردم... خسته شدم از اين صورت
تو چطور ميتوانستي ساعتها روبه رويم بنشيني و با عشق نگاهم بكني؟
اصلأ اين صورت معمولي چه جذابيتي براي تو داشت كه ساعت ها به تماشايش مينشستي!؟
دستانم مدام عرق ميكند و حركت دادن قلم برايم سخت است نزديك شدم به وصف كردن حساس ترين روزهاي زندگي ام... ملاقات آن مرد چشم سياه
آن روز قصد فرار كرده بودم هيچ چيز برايم مهم نبود! هرچه ميخواهد بشود! داشتم ميرفتم كه صداي در آمد برگشتم و يك جفت چشم مشكي حبسم كر
آنقدر نگاهش پر جذبه بود كه نه ميتوانستم بروم نه حتي نفس بكشم... لحظاتي نگاهم كرد و در را باز گذاشت رفت داخل اتاقش... با اضطراب قدم برداشتم! نميدانم چرا... اما فرار نكردم... پايم را داخل اتاق گذاشتم
روي صندلي نشسته بود و پيپ ميكشيد! وسط اتاقش سرگردان ايستادم... معذب بودم! صدايش را شنيدم: بنشين
لهجه خاصي داشت... به راحتي فهميدم از اهالي اينجا نيست! همين يك كلمه كافي بود تا بفهمم صدايش هم مانند صورتش گيراست... روي تخت نشستم
حواسش به من نبود اصلا انگار من انجا حضور نداشتم... با دقت نگاهش كردم... موهاي مشكي و پرپشتي داشت كه با دقت شانه اش كرده بود و نظم زيبايي بخشيده بود
صورتي بزرگ و كشيده اي داشت
صورتش صاف و اصلاح كرده بود
چشمهايي درشت كه در عين حال كشيده هم بود
چشمهايش عجيب بود! تا به حال همچين چشماني نديده بودم
لبان قلوه اي و خوشرنگي داشت
پوست صورتش نه روشن بود نه تيره
در كل جذابترين مردي بود كه در زندگي ام ديده بودم... خيلي جوان بود... قبل از انكه به اينجا بيايم تصورم پيرمردي بود با شكمي برامده و سري كچل كه از روي هوس#اني ميخواست دختركي مظلوم را اسير خواسته هاي خودش بكند
برايم عجيب بود مردي به اين جذابي احتياج نداشت كه دختري را اينگونه بازيچه خود كند در دهكده ما دختران و زنان براي اين نوع مردان سر و دست ميشكستند
برگشت نگاهم كرد... ذوب شدم! واي ازاين چشمها
ميتوانند به راحتي ادم بكشند... اين مرد چرا انقدر جذاب است! از روي صندلي اش بلند شد و به سمت من امد... تپش قلبم بالا رفت... خداي من ديگر همه چي تمام شد... دارد مي ايد كه... امد و امد و امد... انقدر نزديك شد كه صداي نفسهايش را ميشنيدم
بلند شو دخترك
با تحكم گفت.... لجباز بودم ! اگر هركس ديگري جز او به من دستور ميداد قطعا سرپيچي ميكردم... اما اين مرد جوان انگار با همه دنيا فرق دارد
ايستادم در مقابلش... خيلي نزديك بود... در طول زندگي ام هيچوقت به هيچ مردي انقدر نزديك نشده بودم حتي پدرم
سرم را پائين انداخته بودم
صدايش را شنيدم: وقتي كسي ميخواهد با تو صحبت كند ادب حكم ميكند نگاهش كني
بغضم گرفت... چقدر حساس شده بودم! سرم را بالا گرفتم.... به چشمانش خيره شدم... مطمئن بودم گونه هايم سرخ شده اند! لبانش تكان خورد: من ايرزاك هستم
دقيقا نميدانم چند وقت از آن روز كذايي گذشته... اما سالهاست درگير اين نامم
ايرزاك.... مرد من
مرد هميشگي من
✳گلوينا✳
*.*.*.*.*.*.*.*.*.*.
نورا مرغوب❇
❇نامه شماره ۱۹
*.*.*.*.*.*.*.*.*.*.
سلام دلگير جان
ميدانم منتظري تا دوباره راجع به آن روز كذايي با تو صحبت كنم اما باز هم نياز دارم تا به من فرصت بدهي
امروز با ايزابل به گلخانه شهر رفتيم
ايزابل عاشق گل و گياه است ولي هيچوقت نتوانسته گلي را نگهداري كند
ايزابل از كودكي يك گل داشت كه مادر بزرگش برايش داخل گلداني كاشته بود و به ايزابل هديه كرده بود
ايزابل سالهاي زيادي از ان گل نگهداري كرد و خودش هميشه ميگويد بهترين دوستش و از همه مهمتر يادگار مادر بزرگش بود! زندگي ايزابل را كه برايت تعريف كردم... مشكلاتش مشابه من بود... پدري دائم الخمر
...مادري
يك روز پدرش به خانه امد و ديد كه ايزابل دارد به گلدانش رسيدگي ميكند ناگهان امد و گلدان را از جايش بلند كرد و به زمين انداخت و شكست
بعد هم گل را از زمين برداشت و پرپر كرد
ايزابل از ان روز به بعد هيچ گلي نخريد هميشه ميترسيد دوباره ان اتفاق تكرار شود
بالاخره از ديروز به جانم افتاد كه برويم گلخانه و ايزابل چند گلدان گل بخرد و در خانه من بگذارد ولي خودش به انها رسيدگي كند... ميداند من از گل و نگهداري اش چيزي سر در نمي اوردم... تو هميشه عاشق گل و گياه بودي...باغ عمارت پر بود از درختان زيبا... تو مانند يك پدر مهربان از گلهايت مراقبت ميكردي... دلم براي عمارت و درختانش لك زده
به سمت گلخانه راه افتاديم... ايزابل مانند كودكان ذوق زده بود... چقدر اين ادم مرا ياد تو مي اندازد... توام هميشه وقتي ميخواستي بروي و بذر يا نهالي بخري ذوق زده ميشدي و هيجان داشتي
اصلا دليل علاقه شديدم به ايزابل شباهتش به توست
به گلخانه رسيديم ايزابل جلوتر رفت تا گلهاي مورد علاقه اش را انتخاب كند
روي يك صندلي نشستم و به گلها خيره شدم
حس ميكنم گلهاي عمارتمان شاد تر و سرحال تر بودند
عمارت مان! چه جمع مالكيت مسخره ای
بايد از اين به بعد بگويم عمارت تو... گلهاي اينجا سرحال نيستند غم زده اند مثل من
من نهالي بودم كه در خاك تو رشد كردم... در اب و هواي تو... درخت شدم... تو به من پروبال دادي... به من بي ارزش بها دادي... اما درست زماني كه ميخواستم ثمر بدهم و با شكوه تر از هميشه بشوم ريشه ام را از خاكت پس زدي و مرا به جاي ديگر منتقل كردي
حالا من كاشته شده ام در خاكي ديگر... اب و هوايي ديگر
دور از تو... ديگر رشد نميكنم! دوست دارم ريشه هايم را از اين خاك بيرون بياورند و خاتمه بدهند اين زندگي را
اما نه كسي اين لطف را در حقم ميكند نه خودم جراتش را دارم
هرچند من دوامي نمياورم اين ريشه ها پوسيده اند
ميشود باري ديگر به من فرصت رشد بدهي!؟
بگذاري به ثمر بنشينم!؟
❇گلورينا❇
*.*.*.*.*.*.*.*.*.*.
نورا مرغوب❇
❇نامه شماره ۱۸
*.*.*.*.*.*.*.*.*.*.
سلام عزيزترينم
ميخواهم مو به موي آن روز را برايت تعريف كنم، دوباره جرأت پيدا كردم... اصلا ديشب با خودم گفتم گلورينا نگران چه هستي؟ نامه است ديگر! روبه رويش ننشستي كه صورتش را ببيني و نگران عكس العمل هايش باشي
ميخواهم بنويسم از همان روز... از همان روز كه به تصوير كشيدنش را برايت نصفه و نيمه رها كردم دقيق يادم نيست تا كجا را برايت تعريف كردم
پدرم كه آمد و آن حرفها را زد به راحتي ميتوانستم كاري كنم كه نتواند مرا با خودش ببرد! اصلا از اول هم همين تصميم را داشتم اما وقتي اسم لرونا را آورد
آخر تو بگو اين انصاف است كه فرشته اي را كه هنوز هيچ چيز از زندگي نفهميده بازيچه هوسراني ديگران كنند؟
از فكر بلاهايي كه قرار بود سر لرونا بياورند قلبم آتش گرفت... گفته بود يك ساعت وقت دارم فكر كنم و تصميم بگيرم خودمم را بدبخت كنم يا كناره گيري كنم و بگذارم زندگي خواهر كوچكم را به آتش بكشد عجب پدري
هنوز از در بيرون نرفته بود كه فرياد زدم: باشَد! مي آيم
سرش را برنگرداند تا صورتش را ببينم
اما مطمئن بودم لبخند ميزند و خوشحال است
عجب پدري
به اجبار به حمام رفتم... روي كاشي سرد حمام نشستم و گريه كردم... كاش راهي بود كه بميرم
كاش انقدر شجاع بودم تا ميتوانستم خودم را از اين دنيا بگيرم... وقتي از حمام بيرون آمدم و در آينه خودم را ديدم به جاي چشم دو گوي سرخ رو ي صورتم بود! از بس كه گريه كرده بودم
برايم لباس اورد... لباس ساده اي بود اما در مقايسه با لباس هاي رنگ و رو رفته ي من پادشاهي ميكرد
از پله ها پائين رفتم پدرم را ديدم روي صندلي نشسته بود. پشتش به من بود و متوجه آمدنم نشده بود! بطري الكل كنارش بود... سيگار ميكشيد و بلند بلند ميخنديد و اصلا برايش مهم نبود چه بلايي ميخواهد سر دخترش بيايد
عجب پدري
ناگهان فكري به سرم زد... گلدان روي ميز را بردارم و بكوبم روي سرش و خودم و لرونا را از اين منجلاب بيرون بكشم
اما... لعنت به من! هنوز دوستش داشتم... هنوز سالهايي كه مانند يك پدر واقعي كنارم بود و حمايتم ميكرد و عشق ميورزيد را به ياد داشتم
همانجا روي زمين نشستم
چه زندگي اسفناكي... چرا من زنده ام!؟
به اين فكر كردم كه ساعاتي ديگر قرار است كجا باشم؟كنار كي؟ خدايا اين ديگر چه امتحاني است؟
تمام اين سال ها درست زندگي كردم! بين اينهمه ناپاكي پاك ماندم
خدايا جواب من اين بود!؟
پدر دائم الخمرم اصلا متوجه حضورم نبود و همچنان قهقهه ميزد و سيگارش را دود ميكرد... رفتم بالاي سرش... دستم را روي شانه اش گذاشتم... ديگر توان صبر كردن نداشتم! هر بلايي هم كه قرار بود سرم بيايد دوست داشتم زودتر رخ بدهد
سرش را برگرداند... كوچكترين اثري از ناراحتي در چهره اش پيدا نبود و لبخند به لب داشت صدايم به زور در آمد: برويم!؟
لبخند زد و گفت: اره زودتر برويم تا دير نشده
راه افتاد... به جهنم كه دخترش را ميبرد تا قرباني كند... خوشحال بود
عجب پدري
پايم را كه از خانه بيرون گذاشتم احساس كردم ديگر هيچوقت اين خانه را نميبينم... صداي لرونا را ميشنيدم كه در كوچه با دوستانش بازي ميكرد
سرم را برگرداندم و نگاهش كردم... با حسرت... عزيز ترين فرد زندگي ام بود
بعد از من چه بلايي سرش مي آید!؟ چه كسي برايش غذا ميپزد و لباس هايش را ميشورد؟! خدايا اين بود مهرباني ات؟ مرا از چاله بيرون اوردي و به چاه انداختي
لرونا را نگاه كردم! براي اخرين بار... دوست نداشتم كه مرا ببيند! انقدر داغان بودم كه به محض ديدنم ميفهميد! دوست نداشتم از دنياي كودكانه اش جدايش كنم
در طول مسير نه من حرفي زدم نه ان مردك به ظاهر پدر
به خودم فكر كردم... كه قرار است شبيه مادرم شوم
مادري كه جز نفرت حسي به او نداشتم... چقدر دلم گرفت براي روياهايي كه در سر داشتم
پدرم را نگاه كردم! چه بلايي سر آن مرد چهار شانه مهربان امده بود؟ داشت ميرفت دخترش را بفروشد
عجب پدري
مسير طولاني را پياده طي كرديم... تا اينكه به هتلي
رسيديم! معروف ترين هتل شهر بود! همانند قصر بود! هميشه ارزو داشتم يك روز را آنجا بگذرانم
بالاخره به آرزويم رسيدم... عجب رسيدني
نه اضطراب داشتم نه وحشتي! بي حسِ بي حس
ميرفتم كه نابود شوم... ميرفتم كه بميرم
ديگر هيچ چيز برايم مهم نبود... نگهبان در هتل را برايمان باز كرد و خوش آمد گفت... نگاهش كردم نگاهش روي پدرم بود
حق داشت... اين مرد با اين سروشكل اصلا جايش اينجا نبود! اگر ميخواست خيلي به خودش فشار بياورد بايد ميرفت يكي از مهمان خانه هاي شهر
وارد كه شديم پدرم چند لحظه ايستاد و داخل لابي هتل را از نظر گذراند و با صداي نسبتا بلند و هيجان زده اي گفت: آنجاست... آنجاست... برويم
و به مردي اشاره كرد و قدمهايش را به سمت مرد تند كرد! معلوم بود عجله دارد و ميخواهد زودتر زندگي دخترش را به آتش بكشد
عجب پدري
به سمت مرد رفتيم... مردي ميانسال بود! با سر و وضعي مرتب... ظاهر خوبي داشت... پدرم دستش را به سمت مرد دراز كرد! اما مرد با نفرت نگاهش كرد... براي چند ثانيه و بعد صورتش را برگرداند به سمت من
با نگاهي جستجو گرانه سرتاپايم را برانداز كرد و نگاهش را به روي صورتم ميخكوب كرد
نفرت نگاهش كم شد و جايش را به غم داد
فهميد ناراضي ام... فهميد دارم ميميرم... فهميد دختر اين مرد هستم اما مثل اين مرد نيستم
سرش را پائين انداخت... فهميدم غم نگاهم انقدر زياد هست كه ادم ها با ديدنش نتوانند طاقت بياوردند
البته همه ادم ها به جز پدرم
مرد ميانسال كه معلوم بود از ناراحتي من ناراحت است با اكراه مارا به سمت يكي از اتاق هاي هتل راهنمايي كرد
كف دستانم عرق كرده بود
هيچ چيز حسي نميكردم... پاهايم راه نميرفتند و
فقط كشيده ميشدند روي زمين
ميرفتم كه كشته شوم... روحم كشته شود
مرد ميانسال در را كوبيد! به سمت من برگشت نگاهم كرد با اندوه... سرش را پائين انداخت و تكان داد و به سمت پدرم رفت با اخم به او اشاره كرد كه بروند
پدرم حتي نماند تا با من حرف بزند... خداحافظي كند... عذرخواهي كند
عجب پدري
پشت در مانده بودم... كسي در را باز نكرده بود
فكر فرار به سرم زد... اري بايد ميرفتم... هرجا غير از اينجا... برگشتم كه بروم صداي باز شدن درآمد
درجايم ميخكوب شدم... صدايي نمي آمد
سريع برگشتم تا بيينم چه كسي منتظر بود كه نگاهم در يك جفت چشم مشكي قفل شد
چقدر نوشتم...!! اصلا حواسم نبود كه چند كاغذ را پر كرده ام و هي ميروم سراغ كاغذ بعدي
گلويم تنگ شده! به سختي اب دهانم را قورت ميدهم
ياداوري اش... مرورش... مرگبار است! نميدانم گذشته براي تو چه رنگ و بويي دارد اما بدان زندگي من قبل از حضورتو زندگي نبود
تو بودي كه مرا دوباره از نو ساختي
تو معمار زندگي گلورينا بودي
عجب معماری
✳گلورينا✳
*.*.*.*.*.*.*.*.*.*.
نورا مرغوب❇
❇نامه شماره ۱۷
♦♦---------------♦♦
*.*.*.*.*.*.*.*.*.*.
سلام بداخلاق جان
اگر منتظري بازهم درباره گذشته برايت بنويسم بايد بگويم هنوز نميتوانم
باز كم آوردم
ياداوري گذشته تمامم ميكند
بگذريم، امروز اتفاق جالبي برايم افتاد
صبح براي خريد خانه را ترك كردم
در راه بازگشت زن همسايه را ديدم
زني تپل با صورتي سفيد و گونه هايي سرخ
هميشه ميبينمش... هميشه برايم دلنشين است
مرا كه ديد لبخند زد سرش را برايم تكان داد
تنهايي خسته ام كرده بود! نزديكش رفتم و حالش را پرسيدم و با او هم صحبت شدم
عجب زن شيريني... يك تكه مهرباني
براي دقايقي همه چيز فراموشم شد
براي دقايقي لبخند زدم! از ته دل
براي دقايقي چراغ غم را خاموش كردم و شعله عشق را روشن
خداوند تورا از من گرفت
اما هرروز ادمهايي را سر راهم ميگذارد عجيب مهربان... گاهي شك ميكنم اصلا انسان باشند... من كه از انسان ها جز بدي چيزي نديدم!... تو را كه نميگويم... تو كه انسان نيستي! تو فرشته محبوب خداوندي... تو از ان نسل هايي هستي كه منقرض شدند و از انها فقط همين تو يكي مانده
داشتم ميگفتم... خداوند به جبران نبود تو اين ادمهارا سر راهم قرار داده
مثل اين است كه محبوب ترين عروسك كودكي ات را بگيرند و براي جبرانش صدها عروسك به تو بدهند
فايده اي دارد؟! نه
من كه اين همه عروسك نميخوام... هيچ كدامشان را هم به اندازه اولي دوست ندارم
به من همان اولي را برگردانيد
*.*.*.*.*.*.*.*.*.*.
نورا مرغوب❇
❇نامه شماره ۱۶
*.*.*.*.*.*.*.*.*.*.
از گلورينا به ايرزاك
سلام بي وفا جان
امروز به اندازه تمام يتيمان دنيا احساس بي پناهي كردم
ديشب بود كه ايزابل هراسان به خانه ام آمد،ميخنديد و بالا و پايين ميپريد! از ايزابل بعيد بود!! آنقدر كه هيجان زده بود نميتوانست به خوبي كلمات را ادا كند.حرصم گرفت
ايزابل! ارام بايست ببينم چه ميگويي
نشست!سينه اش از هيجان بالا پايين ميرفت
گِل...گِلو..دعو...دعوت..شديم
دعوت؟!به كجا؟
ايزابل خنده اي از ته دل سرداد
رز را يادت هست؟با يكي از اشراف زاده ها نامزد كرده!دعوت شديم به جشنش..جشن اشراف زاده ها
و هم بلند بلند خنديد
اشراف زاده؟ ايزابل ساده من چه ميدانست من خودم روزي ميزبان بهترين جشن اشرافي بودم
چه خوب! مباركش باشد... تو برو خوش بگذرد
هيجانش فروكش كرد، شانه هايش خم شد، لبخند روي لبش خشكيد
چي؟؟ گِلو تو نميايي؟چرا؟
ايزابل من كه دل و دماغ ندارم... خودم را هم به زور تحمل ميكنم! از جمع دورم، تو كه ميداني
باشد نميرويم! هرجور تو راحتی
به وضوح ناراحتي چهره اش را ديدم... ايزابل مهربانم نميخواهد بدون من وارد جشني شود كه انقدر برايش مهم است
ايزابل من دوست دارم تو شاد باشي! ميشود لطف كني و به جشن بروي و به خودت خوسر بگذراني؟
نه! ميداني كه بدون تو به من خوش نميگذرد، هيچ كجا! در اين مدت كوتاه چنان وابسته ات شده ام كه اگر ساعاتي خبرت را نداشته باشم مانند مرغ سركنده ام
چقدر من ايزابل را دوست دارم... چقدر ايزابل من را دوست دارد
باشد تسليم! ميرويم... تاريخ برگزاري جشن چه زماني است؟
ايزابل جيغي زد و محكم در اغوشم گرفت تنها اغوشي كه اين روزها به رويم باز است
جشن فردا برگزار ميشود گلو لباس مناسب داري؟ بايد خيلي برازنده باشيم! خدا را چه ديدي شايد يكي از اين اشراف زاده ها مارا هم پسنديد
نيشخندي زدم! در دل گفتم من يكبار اين شانس را داشتم كه يكي از اشراف زاده ها مرا بپسندد اما لياقتش را نداشتم
بله لباس مناسب دارم، نگران نباش
شب ايزابل پيشم ماند
تا صبح حرف زد و رويا بافي كرد...ايزابل مهربانم اولين بار بود كه پايش به اين جشن ها باز ميشد. ياد خودم افتادم
اولين باري كه بخاطر حضورم در عمارت جشني برگزار كردي را يادت هست؟ چقدر دست و پايم را گم كرده بودم
تو وقتي ديدي كه چقدر مضطربم و وجودم ميلرزد ارام در آغوشم گرفتي... سرت را نزديك گوشم اوردي و گفتي تو از همه در اين جمع زيباتري، اصلا نگران نباش
و من تا از شروع تا پايان جشن به حدي آرامش داشتم كه انگار اشرافي بدنيا امدم و شركت كردن در اين جشن ها عادي ترين كاري است كه تجربه كرده ام
بگذريم
زمان آماده شدن براي جشن فرا رسيد
پيراهن ساتن سرمه ايم را به تن كردم، همان كه يقه اي قايقي و آستين هاي گيپور داشت
كمي آرايش كردم
ميداني كه در آرايش كردن مهارتي ندارم
قبل از ورود به زندگي تو كه اصلا نميدانستم اين كارها چيست! بعد از ورود به عمارت هم كه آرايشگر مخصوص داشتم
موهاي بلند و كمي فرم را بالاي سرم جمع كردم
هميشه چند حلقه از موهايم نافرماني ميكنند روي صورتم ميريزند... آن روزها هميشه وسواس داشتم و عصبي ميشدم.تاروزي كه تو گفتي موهايت كه روي صورتت ميريزد جذاب تر ميشوي
آماده شدنم زياد طول نكشيد
رفتم تا ببينم ايزابل در چه حال است
ايزابل مهربانم لباسي ساده و شيري رنگ به تن داشت
لباسش خيلي ساده بود! مطمئن بودم در آن جمع پر از زرق و برق از همه ساده تر است
همين سادگي اش جذاب بود! با ديدنم جيغي از سر شوق زد و مرا درآغوش كشيد
واااي گلو چقدر زيبا شدي!مطمئنم امشب مانند ستاره ميدرخشي
لبخند زدم: توهم زيبا شدي مهربان من
راه افتاديم به سمت محل برگزاري جشن
دوستان ايزابل كه اين روزها دوستان من هم بودند در راه به ما پيوستند... همه شان ذوق زده بودند! با ديدنشان لبخندي به لبم نشست
دوست داشتم ساعت ها نگاهشان كنم و لذت ببرم
به اين فكر كردم مدت هاست چيزي نتوانسته هيجان زده ام كند به محل برگزاري جشن رسيديم
همانطور كه قبلا ديده بودم چهره هايي پر از رنگ و لعاب... لباس هايي پر از زرق و برق
ادم هايي با ژست هاي مسخره
به صورت ايزابل نگاه كردم، چشمهايش برق ميزد
وارد كه شديم به سمت رز و نامزدش رفتيم... ايزابل و بقيه دوستانمان به سمتش دويدند و خواستند در آغوشش بگيرند، رز با سرزنش نگاهشان كرد و خيلي سرد با آنها روبوسي كرد
خداي من رز چقدر تغيير كرده
نفرتي وجودم را فرا گرفت! جلو رفتم خيلي سرد برايش سر تكان دادم، انتظار داشتم ناراحت شود اما انگار برايش اصلا فرقي نميكرد! با خودم فكر كردم آن زمان كه من به ايرزاك رسيده بودم از لحاظ موقعيت اجتماعي هزاران پله پايين تر از رز بودم و ايرزاك هزاران پله بالاتر از نامزد رز اما من هيچگاه خود واقعي ام را گم نكردم
چقدر متنفرم از اين آدمها
دوستان مظلوم و ساده ام جا خوردند از رفتار رزي كه تا ماه ها قبل بهترين دوستشان بود و امروز
از رز دور شديم، سمت ميزي رفتيم و نشستيم
خدمه اي حضور داشتند كه پذيرايي ميكردند
مجلس خوبي بود... بنظر ايزابل و بقيه دوستانم عالي بود اما بنظر من فقط خوب بود، همين
ساعاتي گذشته كه ناگهان صدايي زنانه شنيدم: گلوريناااا
قسم ميخورم قلبم براي لحظه اي از حركت ايستاد
اين صدا را خوب ميشناختم! دوست داشتم لحظه اي زمان بايستد و من از آن مهلكه فرار كنم! بدترين شرايط ممكن... با ترس سرم را برگرداندم... خودش بود!! پاهايم ميلرزيد! به هزار زحمت ايستادم! سرم را به نشانه سلام برايش تكان دادم
اه گلورينا! تو اينجا چه ميكني؟! تورا چه به اين جشن هاي اعياني!؟از وقتي كه ايرزاك تورا مثل يك حيوان از خانه اش پرت كرد بيرون فكر ميكردم حتما گوشه ی خياباني... جايي... از سرما مرده اي
تنم يخ كرد... اين همه عقده را چطور ميتواني در وجودت داشته باشي؟! مگر من چه بدي در حقت كردم
سنگيني نگاه ايزابل و دوستانم را احساس ميكردم
بخاطر صداي بلند و فرياد گونه اش توجه چند نفر را نيز به سمت ما جلب كرد! ميدانستم اگر جوابش را بدهم بيشتر از اين چيزي كه هستم خورد ميشوم...سكوت كردم
با توام دخترك! اينجا چه ميكني؟! ديگر كدام مرد احمق را توانسته اي از راه بدر كني كه تورا به اين جشن ها راه دادند؟! خوشحالم كه ماهيت واقعي ات زود براي ايرزاك اشكار شد
چشمهايم سوختند، اشكهايم سرازير شد! تواني در پاهايم نبود اما دويدم... صداي خنده هايش به گوشم ميرسيد... خوب توانسته بود شكستم بدهد
به پشت سرم نگاه نكردم، اصلا فكرش را هم نميكردم اينجا ببينمش راست ميگويند از گذشته نميشود فرار كرد
به خانه كه رسيدم دقايقي نگذشت كه در را كوبيدند ايزابل بود، نگرانم بود در اين لحظه نميتوانستم پذيرايش باشم! خواهش كردم برود، دقايقي پشت در خانه ماند و وقتي ديد تاثيري ندارد رفت
از دست رفته جان! همينقدر بدان آنقدر گريه كرده ام كه دوست دارم چشمانم را از حدقه در بياورم از بس كه ميسوزند
از خدا ميخواهم مرا از اين دنيا پس بگيرد! من ديگر توان زندگي كردن ندارم... گلورينا خورد شد... امروز از بين رفت... كشتنش
دلم براي گلوريناي از دست رفته وجودم سوخت چه تنها بودم امروز
هميشه تو مانع ميشدي ديگران به من ازار برسانند
امروز تو خود باعث ازار ديگران به من شدي
اگر فقط يكبار... فقط يكبار به من اجازه صحبت كردن ميدادي شايد
اما، اگر، شايد ديگر فايده ندارد! تو نه به حرفهايم گوش كردي و نه به من فرصت دادي... نميدانم من بايد از تو دلگير باشم يا تو از من؟
آه چه ميگويم! حرفهايم را جدي نگير
آرزو ميكنم زندگي ات به شيريني كيك هاي خانگي كيت باشد
❇گلورينا❇
*.*.*.*.*.*.*.*.*.*.
نورا مرغوب❇
❇نامه شماره ۱۰
*.*.*.*.*.*.*.*.*.*.
از گلورینا به ایرزاک
سلام بی حوصله جان
میدانی چرا در هیچ نامه ای حالت را نمیپرسم؟ چون میدانم نامه هایم بی جواب است
میدانم برایت آنقدر ارزش ندارم که قلم به دست بگیری کاغذ را پر کنی و نامه را پست... اصلا هرجور حساب کنیم من ارزش لحظه ای فکر کردن هم ندارم... میدانم اخمو جان ... میدانم
امروز ایزابل و دوستانش اینجا بودند... دوستانش هم مثل خودش مهربانند... آرامند
از آن نوع آدمهایی که این روزها به شدت نیاز دارم اطرافم باشند... ایزابل هم که با آن چشم هایش هرروز مرا یاد تو می اندازد... همه داشتند درباره زندگی شان میگفتند... هرچیزی که از دهانشان خارج میشد ذهن مرا معطوف میکرد به سمت تو ...تعریف کنم خنده ات میگیرد
مثلا یکی داشت میگفت نمیتواند روی یک خط صاف راه برود و من یاد خطوط اطراف چشمت موقع خنده هایت افتادم... دیگری گفت به من فقط لباس های مشکی می آید... من یاد موهای مشکی و همیشه شانه کرده ات افتادم
یکی دیگر داشت میگفت منتظر مانده ام پول هایم را جمع کنم و آن دستکش های چرم را بخرم... و من فکر کردم چقدر باید منتظر بمانم تا بتوانم دوباره دلت را بخرم؟
اصلا شیرین تر از انتظار تو را کشیدن که چیزی در این دنیا نیست... حتی انتظاری که برای توست از آن شیرینی های خانگی کیتی هم خوشمزه تر است. از همان هایی که تابستان ها در باغ عمارت مینشستیم و کیتی برایمان میپخت و می آورد... از همان هایی که همیشه برای تکه آخرش دعوا داشتیم و در نهایت تو شیرینی را از دستم میقاپیدی اما نمیدانم چطور میشد که تو میبردی ولی تکه آخر را من میخوردم
میگفتی آن جور که تو مرا نگاه میکنی از گلویم پایین نمیرود
کاش الآن بودی و مرا میدیدی شاید باز هم نگاه هایم باعث میشد به نفع من کوتاه بیایی... مثلا بگویی بیا من برای تو آنجور که تو مرا نگاه میکنی من اصلا نمیتوانم خودم را از تو بگیرم
میدانی بی حوصله جان؟ ایزابل هنوز هم نمیداند من عاشق توام... فکر میکند دوستی بودی که دیگر نمیخواستی من در زندگی ات باشم... برای همین راحت میگوید گلورینا! به او فکر نکن او لیاقت نداشت که تو را در زندگی اش نخواست! و من لبخند میزنم... به ظاهر
اصلا از تو با لیاقت تر در این دنیا هست!؟
من بی لیاقت بودم... همه ی ایراد های آن زندگی از من بود... تو بهترین انسان دنیایی... مگر غیر از این است؟
اصلا تو گلورینا را از منجلاب بیرون کشیدی! گلورینا بی ایرزاک بی معنی است
گلورینا باید منتظر بماند... چه کسی غیر از ایرزاک ارزش صبر و انتظار را دارد؟
فقط میدانی از چه میترسم؟ از اینکه تو را کسی بدزدد از من... هرچند تو دیگر برای من نیستی....اما بدان من همیشه برای توام... مثل ملک هایت
تو بر من حق مالکیت داری
اینجا هوا هوای گذشته است
انجا آینده به تو لبخند میزند!؟
❇گلورینا❇
*.*.*.*.*.*.*.*.*.*.
نورا مرغوب❇
❇نامه شماره ۸
be name khoda
created by khengoolestan developer
↓start log↓
prossec for config filiping slider
config fliping slider ok
|
دو دقیقه پیش
در حال حاضر هنوز بخش چت راه اندازی نشده است
دو دقیقه پیش
یکمی صبور باش عزیزکوم درستش موکونیم
دو دقیقه پیش
تست برای پیام طولانی چند خطی
خط دوم
خط سوم